- تا کنون چهار خودکشی اتفاق افتاده فکر نمیکنید اگر دیر بشه مردم بیشتر دست به خودکسی بزنند.پزشکی قانونی اعلام کرده که تمامی این چهار نفر با یک سم مشابه مردند .ممکنه که پای یک قاتل درمیون باشه.
- باید به من مهلت بدید تا بتونم این مشکل رو حل کنم. خیلی خوب اجازه رفع زحمت بدید.
*************************************************
- چرا بهش زنگ نمیزنی. میدونم یک دیوونه است.ولی شاید بتونیم رو کمکش حساب کنیم.
- باشه الان بهش زنگ میزنم.
فاکس در حالی که موبایلش را از جیبش در می آورد گفت: اون دیوونه یه نابغه است.بیا شماره اش رو گرفتم. صبر کن.... آها .... سلام خانوم. میتونم با آقای هولمز صحبت کنم؟ممنونم.... الو سلام شرلوک ! بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. قضیه ی خودکشی های زنجیره ای رو که میدونی؟... سرنخ؟... چیز خاصی پیدا نکردیم.ولی ... چرا... آخرین قتلی که اتفاق افتاد کنار جسد یک اسم نوشته شده بود... چی؟ ... بعد برات توضیح بدم؟ باشه ...میخوای محل رویت جنازه رو ببینی؟ باشه .آدرس رو یادداشت کن.
..........................................................................................................................
شرلوک در حالی که داشت پالتوی مشکی رنگش را به تن میکرد ناگهان زنگ خانه اش زده شد او در را باز کرد صاحب خانه اش خانم هانسن بود شرلوک با لبخندی خشک و بی روح، گفت:سلام خانم هانسن چی شده؟))خانم هانسن با خوشرویی گفت: شرلوک! یک هم اتاقی برات دارم.)) سپس گفت:بفرمایید.
شرلوک گفت: تقریبا یه چیزی شبیه این. در واقع هر وقت پلیس تو یه ماجرایی گیر میکنه رو به من میاره.الان هم دارم میرم سر یکی از این کارها.)) جان گفت: میتونم منم باهات بیام ؟ شاید بتونم بهت کمک کنم .من یه زمانی توی ارتش پزشک بودم . آموزش نظامی هم دیدم)) شرلوک آهی کشید و گفت:مطمئنی خسته نیستی؟))جان گفت : نه سر حالم. )) شرلوک گفت : بسیار خوب . پس راه بیفتیم
..........................................................................................................................
سلام چه عجب اومدی! سربازرس منتظرته-. .
شرلوک گفت:سلام استفان .سربازرس کجاست؟ ))استفان گفت: زیرزمینه
شرلوک به همراه جان وارد ساختمانی در دست ساخت شدند .در زیرزمین باز بود .نوار صحنه ی جرم به دور محدوده ای از زیر زمین کشیده شده بود. فاکس گوشه ای منتظر مانده بود وبا دیدن شرلوک لبخندی زدو گفت: شرلوک ! فرشته ی نجات من!! شرلوک گفت با حالتی سرد گفت:سلام جیمز دلم برات تنگ شده بود. )) فاکس با دیدن جان تعجب کرد و گفت: ببخشید این دیگه کیه؟)) شرلوک گفت : این دوستمه در واقع همکار.دکتر جان واتسون.))شرلوک در حالی که فاکس و جان داشتند خوش و بش میکردند از نوار رد شد و به جسد نگاهی کرد. یک زن نسبتا جوان با موهای قهوه ای تیره با لباسی قرمز رنگ. چشمانش باز بود و رنگش پریده کنار جنازه اش یک کاغذ بود که روی آن بزرگ نوشته شده بود:ریچل
کمی بعد استفان به سر صحنه ی جرم آمد و گفت:آه شرلوک داری دنبال ردپا میگردی؟ قبل از هر چیز بذار بهت بگم که اون واژه کنار جسد یه واژه ی آلمانیه. یعنی انتقام.))شرلوک که انگار بهش برخورده بود رو به استفان کرد و گفت: ممنونم استفان حلا شرتو کم کن..)) سپس یقه ی او را گرفت وبه بیرون هل داد .فاکس پرسید:راست میگه؟ )) شرلوک گفت:معلومه که نه. ریچل طبیعتا یه اسمه. اسم یک زن.ببینم این زن کیف، ساک ،چمدون یا چیز دیگری نداشته ؟لباس این زن مرطوبه و آغشته به آب شده یعنی ممکنه که دیشب در یک منطقه ی بارونی شهر بوده دیشب هوا تو محله ی ما ابری بود ولی اصلا بارون نیومد همیشه شمال شهر از دیگر قسمت های شهر بارونی تر بوده پس این احتمال هست که دیشب این خانوم در شمال شهر قرار داشته. محیط این زیر زمین هم سرده در این جا آب نمیتونه به سرعت تبخیر بشه. اما در مورد کیف باید بگم که شخصی اونو برداشته و سربه نیست کرده بهتره این اطراف رو بگردیم شاید بتونیم یه کیفی پیدا کنیم.)) فاکس گفت :کیف پول این خانم پیدا شده وتونستیم اسمشو پیدا کنیم.اسم این خانم سارا بلکه ولی از ریچل هیچی دستگیرمون نشد .توی کیف پولش جز کارت شناسایی و یه مقدار پول هیچ چیز دیگه ای نبود. )) شرلوک گفت :پس باید به جستجو ادامه بدیم.)) جان گفت: موبایل این خانم هم نیست.))شرلوک گفت:درسته جالبه که موبایل این خانم هم غیب شده.)) فاکس گفت : پّّّّس حالا حالاها کار داریم.
جان در حالی که صد قدم با خانه اش فاصله داشت، شرلوک را دید که به طرف او میدوید. انگار که از چیزی هراسان بود.وقتی به جان رسیدبا عجله گفت: پیداش کردم جان!)) جان که متعجب بود پرسید:چی رو پیدا کردی؟)) شرلوک گفت:بیا بالا تا بهت نشون بدم.)) هردو دوان دوان به طرف خانه حرکت کردند.از پله های خانه بالا رفتند.شرلوک سریع کلید اتاق را انداخت و وارد شد و شتابان انگشت سبابه اش را به سمت جسمی گرفت.جان گفت: یه چمدون ! یعنی همونه که ...؟)) شرلوک گفت: درسته جان. مال همون زنیه که جنازه اش رو توی اون ساختمون دیدیم. اسمش روی چمدون نوشته شده:سارا بلک. علاوه بر اون آدرس ایمیلش هم روی چمدون بود ولی پسوردش نیست.شماره موبایلش هم روی چمدون بود. ولی توی چمونش جز لباس و وسایل آرایش و گذرنامه و شناسنامه هیچی نیست) ) جان گفت: از کجا چمدونشو پیدا کردی؟)) شرلوک گفت:توی یه سطل آشغال خیابون کلرادو! چند متر دور تر از جنازه. این موضوع تو رو وادار به فکر کردن در مورد چی میکنه؟ )) جان گفت: یه ...قاتل.)) شرلوک گفت:درسته!قاتل اون زنو به قتل رسونده ولی یادش رفته که چمدون پیشش جا مونده برای همین اونو درون سطل زباله رها کرده. با این که خانواده ی مقتولین نقل کردند مقتولین بهشون زنگ زدند و گفتند من دیگه نمیخوام این زندگی رو ...یا ...من میخوام بمیرم...احتمالش خیلی زیاده که اونا کشته شده باشند.))
کمی بعد شرلوک روی کاناپه دراز کشید ودر حالی که به یک نقطه خیره شده بود گفت:جان ممکنه برام یه sms بزنی؟خودم خیلی خسته ام و حوصله ندارم.))جان گفت: خیلی خوب ...باشه.))
سپس جان موبایل شرلوک را برداشت و آماده شد برای نوشتن.شرلوک گفت:بنویس که ... چرا سارا بلک مرد؟ و شبی که اون مرد در خیابان کلرادو چه اتفاقی افتاد؟))جان پس از اتمام نوشتن پیام پرسید:خب این پیامو میخوای به کی بدی؟))شرلوک گفت: به شماره ی موبایل روی چمدون. ممکنه موبایل سارا بلک پیش قاتل باشه چون به تیپ سارا بلک میخورد که آدم ثروتمندی بوده.. امیدوارم قاتل بیاد با من بازی کنه و جواب sms منو بده.جان گفت:یعنی من به یه قاتل sms دادم؟)) شرلوک گفت :احتمالا. هنوز کاملا مطمئن نیستم.))
.........................................................................................................................................................................
ک روز بعد یک sms به شرلوک رسید .شرلوک با عجله موبایلش را برداشت و به آن نگاه کرد. یک پیام از موبایل سارا بلک . شرلوک پیام را خواند و از تعجب دهانش باز ماند .جان نیز پیام را خواند و از تعجب سر جایش میخکوب شد. متن پیام این بود:امشب در ساعت 9 بیا به خیابان کلرادو جلوی رستوران مارتین سنت اون جا همه چی رو میفهمی آقای شرلوک هولمز))
شرلوک به همراه جان در ساعت 8:45 وارد رستوران مارتین سنت شدند. آنها یک میز در کنار شیشه رستوران گرفتند تا بتوانند خیابان را زیر نظر داشته باشند. شرلوک به جان گفت: کمتر از یه ربع دیگه ساعت 9 میشه. )) جان به آهستگی گفت: من با خودم اسلحه آوردم تا اگه اتفاقی افتاد ازش استفاده کنیم. گفته بودم که آموزش های نظامی هم دیدم.البته...)) شرلوک گفت:سلام فرد ! )) جان سرش را برگرداند. مردی نسبتا چاق با موهای جو گندمی به طرف میز آنها نزدیک شد. او گفت:سلام شرلوک! حالت چطوره رفیق؟)) شرلوک گفت: خوبم. بذار همکارمو بهت معرفی کنم: دکتر جان واتسون.)) جان گفت:خوشوقتم.)) فرد گفت: بهت تبریک میگم .حتما داری توی یک پرونده به شرلوک کمک میکنی. شرلوک مرد بزرگیه. من بهش مدیونم.)) شرلوک گفت:آه... آره من به پلیس ثابت کردم که وقتی صاحب این رستوران در حال کشته شدن بود، فرد داشته از جواهرفروشی استلینبرگ دزدی میکرده.))فرد قهقهه زدوگفت:حالا چی میخواین براتون بیارم؟)) جان گفت: دوتا قهوه لطفا))
پس از رفتن فرد، جان گفت: این دوستمون خیلی خوش سابقه است.)) شرلوک گفت:((نگاه کن جان! یه تاکسی اونجا وایساده. اگر مشکوک بود میریم دنبالش.)) جان نگاهی به تاکسی انداخت.تاکسی روبروی رستوران ایستاده بود.شرلوک به ساعتش نگاهی کرد و گفت: الان ساعت 9:03 است. ممکنه خودش باشه.)) درون تاکسی یک مسافر نشسته بود. شرلوک لحظه ای احساس کرد که آن مسافر دارد به او نگاه میکند.شرلوک گفت :جان راه بیفت. باید بریم دنبالش.)) شرلوک و جان هردو دوان دوان به سمت تاکسی حرکت کردند.پنجاه قدم با تاکسی فاصله داشتند که تاکسی راه افتاد و به خیابان سمت راستی اش پیچید.شرلوک نیز مسیرش را تغییر داد و گفت :از این طرف جان.الان میره تو خیابون استیون بعد میرسه به یه تقاطع .یه خورده برسه جلوتر میخوره به چراغ قرمز.)) شرلوک از بین و روی چند ماشین پرید که بلاخره به چراغ قرمز آن تقاطع رسید. باز هم دوید و پرید روی کاپوت تاکسی. تاکسی ایستاد.شرلوک در عقب تاکسی را باز کرد .یک مرد که قیافه اش شبیه به آسیایی ها بود در تاکسی نشسته بود.با یک کت مشکی.او وحشت زده به شرلوک نگاه میکرد. شرلوک از او پرسید: من ... عذر میخوام... اسم شما ؟)) آن مرد با لهجه ی خاصی گفت: من لی هنگ جو هستم . ... اتفاقی افتاده؟)) شرلوک گفت: خیر قربان ! به لندن خوش آمدید.)) مرد آسیایی گفت: شما پلیس هستید؟)) شرلوک یک کارت از جیبش درآورد و طوری که آن مرد خیلی نتواند آن را ببیند نشان داد.و گفت : بله ! سربازرس جیمز فاکس هستم. سفر خوبی داشته باشید.)) سپس شرلوک در را بست وتاکسی به راهش ادامه داد.جان پرسید: مطمئنی که این نبود؟)) شرلوک گفت:آره اون حتی به زور انگلیسی حرف میزد.)) جان گفت: کارت قاکس رو از کجا آوردی؟)) شرلوک گفت: بعضی وقت ها که حوصله ام سر میره اونو میدزدم.)) شرلوک و جان به رستوران باز گشتند.اما تا ساعت 10 منتظر ماندند. اما هیچ اتفاقی نیفتاد. پس از آن هردو به خانه برگشتند.
........................................................................................................................................
وقتی به خانه رسیدند.شرلوک در را باز کرد و هر دو وارد ساختمان شدند. شرلوک و جان وارد اتاقشان شدند ناگهان صحنه ای دیدند که هم آن دو را شگفت زده و هم عصبی نمود.سربازرس فاکس به همراه تیم تحقیقاتی اش در حال جستجوی آپارتمان شرلوک و جان بودند. شرلوک گفت: میشه بگین تو خونه ی من چی کار میکنین؟)) فاکس گفت: اومده بودم کارتمو پس بگیرم که خانوم هانسن در رو برام باز کرد. فکر نمیکردم کارتمو با خودت برده باشی بیرون. یکدفعه چمدون سارا بلک رو دیدم. و... بقیه اش رو هم میتونی حدس بزنی.خب بگو. ببینم این چمدونو از کجا پیدا کردی؟))شرلوک ماجرا را تعریف کرد و فاکس را به فکر فرو برد. شرلوک پرسید:چیزی از ریچل دستگیرت نشد؟)) فاکس گفت:آهان چرا... ریچل نام دختر سارا بلکه.)) شرلوک گفت: دخترشه؟... خب باهاش صحبت کردین؟)) فاکس گفت: نه چون دوساله که مرده.)) شرلوک گفت:یعنی چی؟ پس چرا اسم دخترش کنار جسدش بود؟)) فاکس گفت: شاید به یاد دخترش افتاده بوده .)) جان گفت: فکر نکنم.)) استفان گفت: ممکنه دلتنگش شده باشه و میدونسته که داره میره پیشش.)) تیم تحقیقاتی فاکس هم نظری دادند. که سرانجام شرلوک فریاد زد: یه لحظه دهنتونو ببندید دارم فکر میکنم.)) خانوم هانسن به طبقه ی بالا آمد و گفت:شرلوک تاکسی که خواسته بودی اومده. ))شرلوک داد زد: خانوم هانسن من تاکسی نخواستم.)) شرلوک چندین ثانیه فکر کرد وچشمانش را بست.ناگهان چشمانش باز شدند و او یکباره فریاد کشید: ریچل . اون احتمالا یه اسم نیست ممکنه یه پسوورد باشه.جان سریع لپ تابت رو باز کن و به اینترنت وصل شو.ایمیل سارا بلک رو بزن .از ریچل هم به عنوان رمز استفاده کن.))جان این کار را کرد. و پروفایل باز شد. پروفایل سارا بلک یک سیستم هوشمند ردیاب داشت. شرلوک حدس زد که ممکن است ردیاب ،موبایل سارا بلک را شناسایی میکند.اما جان پس از چند لحظه گفت:شرلوک اون اینجاست.ردیاب داره اینجا رو تو نقشه نشون میده.))شرلوک با تعجب گفت:اینجاست؟ چطور ممکنه که اینجا باشه؟ خانوم هانسن گفت که یه تاکسی منتظر منه.کیه که شکارشو به راحتی صید میکنه؟ کیه که هیچ کس متوجه حضورش نمیشه؟یه.... راننده تاکسی. فاکس پرسید :چی داری با خودت میگی؟)) ناگهان یک sms به شرلوک زده شد.شرلوک پیام را خواند: بیا طبقه ی پایین.)) شرلوک پالتوی مشکی اش را به تن کرد. صفحه ی ایمیل از حالت عادی خارج شده بود.و وسط صفحه نوشته شده بود: لطفا منتظر بمانید. شرلوک گفت: میرم یه کم قدم بزنم. کسی دنبالم نیاد.)) شرلوک به طبقه ی پایین رفت و در را باز کرد یک تاکسی جلوی خانه منتظرش ایستاده بود.
شرلوک با دقت به تاکسی نگاه میکرد. راننده تاکسی از تاکسی پیاده شد .او مردی نسبتا کوتاه قد و مسن بود با ژاکتی طوسی رنگ و عینکی ظریف . او به شرلوک گفت: شب به خیر آقای هولمز! .قرارمون ساعت 9 بود ولی الان ساعت نزدیک 11 است.من سر قرار اومدم ولی شما فکر میکردید با مسافر من قرار گذاشتید. به هر حال خوشحالم که بالاخره شما رو دیدم. از شما خیلی تعریف کرده بودند .)) شرلوک که با اخم به او نگاه میکرد گفت:کی از من برای تو تعریف کرده؟)) تاکسیچی گفت:بهتره اسمش مخفی بمونه. دوست ندارید با ماشین من با هم یه دوری بزنیم؟)) شرلوک گفت: که منم مثل اون چهار نفر بکشی؟)) راننده تاکسی گفت: من اونا رو نکشتم. فقط باهاشون یه بازی کردم .بعد اونا خودشون رو کشتن.)) شرلوک گفت:خب میتونم نیام حداقل نمیمیرم.)) او گفت:اونوقت دیگه نمیفهمی اونا دقیقا چرا مردن. اگه الان پلیسا رو خبر کنی فرار نمیکنم.قول میدم. چون هیچ مدرکی علیه من نیست. به نفعته که با من بیای.شاید دست به خودکشی نزدی.از تو بعیده که دعوت منو رد کنی.)) شرلوک گفت: احتیاط شرط عقله. من باهات میام امیدوارم کلک نزنی.)) تاکسیچی گفت: همونطور که گفتم فقط با هم یه بازی میکنیم.اگه باختی امیدوارم ناراحت نشی.))شرلوک آرام سوار ماشین شد و صندلی عقب نشست. تاکسی به راه افتاد. چند دقیقه بعد تاکسیچی سر صحبت را با شرلوک باز کرد و گفت:یکی از دوستانت نشانی تو رو به من داد. یکی که عاشقته.)) شرلوک گفت:کی؟)) تاکسیچی گفت:حدس بزن.کل زندگیتو بررسی کن. من نمیتونم بهت بگم.اصل این ماجرا به اون مربوط نمیشه .تو فقط سعی کن این معما رو حل کنی.)) شرلوک به گردن او نگاه کرد اندکی ریش روی گردنش بود.به داشبورد ماشین نگاه کرد عکس یک دختر و پسر بچه روی آن بود که انگار قسمتی از عکس کنده شده بود.)) نیم ساعت بعد. تاکسی ایستاد.تاکسیچی از تاکسی پیاده شد ودر عقب ماشین را باز کرد و رو به شرلوک گفت: نمیخوای پیاده شی؟)) شرلوک گفت:ما کجاییم؟)) تاکسیچی گفت:چرا میپرسی؟ تو که همه جای لندنو میشناسی.)) شرلوک گفت: کتابخونه ی لورن .چرا اینجا ؟)) تاکسیچی گفت: چون فقط کارگرها هستند. ما هم میریم یه جایی که کاملا خالیه و در سکوت با هم حرف میزنیم.)) شرلوک پیاده شد و همراه با تاکسیچی وارد کابخانه شد.
........................................................................................................................................
در همین هنگام جان در خانه تنها بود و فاکس و گروه تحقیقاتی اش رفته بودند . لپ تاب جان نیز هنوز باز بود جان تختش را آماده کرده بود که بخوابد. همین که آمد لپ تابش را خاموش کند، ناگهان دید در پروفایل سارا بلک سیستم ردیاب هوشمند به کار افتاده و در نقطه ای دور تر از خانه چشمک میزند.جان بی درنگ لپ تاب را برداشت و لباسش را پوشید و یک تاکسی گرفت و به سمت آن نقطه حرکت کرد. او یقین داشت که شرلوک آنجاست.
......................................................................................................................................
پس از این که شرلوک و تاکسیچی وارد کتابخانه شدند، به طبقه ی بالا رفتند و یک اتاق نسبتا بزرگ دارای چند پنجره که در آن هیچ کس نبود را برای صحبت انتخاب کردند.هردو پشت میزی روبروی هم نشستند. شرلوک لبخندی زد وگفت: خب توضیح بده.)) تاکسیچی گفت:گفته بودم که با هم یه بازی میکنیم. اونای دیگه هم همین بازی رو کردند.بازی از اینجا شروع میشه که ...)) سپس دست در جیبش کرد و یک شیشه کوچک که در آن یک قرص بود در آورد .او ادامه داد:من یه شیشه قرص روی میز میذارم و تو بهش خوب نگاه میکنی.بعد من یه قرص دیگه روی میز میارم وتو باید انتخاب کنی.))شرلوک پرسید : برای چی باید انتخاب کنم؟))تاکسیچی گفت: چون توی یکی از اونا سمه ودیگری سالمه.)) شرلوک گفت:خب جوابمو گرفتم . حالا میتونم برم.))تاکسیچی یک اسلحه از جیبش درآورد و گفت: تو هم باید مثل اون چهار نفر انتخاب کنی. منم قرصی رو که تو انتخاب نکنی میخورم.شاید سرنوشتت این باشه که همین جا بمیری.)) شرلوک گفت: آه خدای من! پس به خاطر همین اونا خودکشی کردند.)) تاکسیچی گفت: قرص سمی تو رو فورا نمی کشه وقت داری که به یکی از دوستانت زنگ بزنی و بهش بگی که از زندگی سیر شدی. بعد منم تو رو یه جایی رها میکنم و تو هم کمی بعد احساس خفگی میکنی و میمیری.)) شرلوک گفت: کی بهت پول میده که آدما رو وادار به خودکشی کنی. مطمئنا وضع مالی خوبی نداری. از زندگیت هم راضی نیستی. تو ماشینت عکس دو تا بچه رو دیدم که یه قسمت از اون عکس کنده شده بود.حدس میزنم نمیتونی بچه هاتو ببینی. تو عکس مادرشونو جدا کردی. اون بچه هاتو ازت گرفته نه؟ نزدیکای پشت گردنت یه مقدار ریش وجود داره. چون کسی نیست که بهت بگه اونا رو اصلاح کنی. تو تنهایی.)) تاکسیچی گفت: واقعا کارت درسته.ولی الان وقت بازیه)) شرلوک گفت: منم الان دارم بازی میکنم.)) تاکسیچی گفت:داری با من بازی میکنی.نه با کلمات.)) شرلوک گفت: من انتخاب نمیکنم . منو با تفنگت بکش.)) تاکسیچی حیرت زده گفت:مطمئنی؟))شرلوک گفت :تفنگ))او باز پرسید:نمیخوای بیشتر فکر کنی؟))شرلوک گفت:تفنگ)) ناگهان صدای آرامی آمد وبوی خفیف گازی به مشام شرلوک رسید.آن تفنگ فقط یک فندک بود و از آن یک شعله ی کوچک بیرون آمد. شرلوک بلند شد و گفت:تفنگ واقعی رو از تقلبی تشخیص میدم. خب جالب بود دیگه میرم. تاکسیچی گفت: صبر کن! تونستی قرص واقعی رو تشخیص بدی؟)) شرلوک گفت: معلومه آب خوردن بود.)) شرلوک یکی از دو قرص را برداشت و در نور گرفت . تاکسیچی گفت:انتخابت اینه؟ خب پس من اون یکی رو میخورم.))او نیز از جایش بلند شد وبه شرلوک نگاه کرد.شرلوک با شک و تردید قرص را به دهانش نزدیک کرد. تاکسیچی نیز آرام آرام قرص را به دهانش نزدیک میکرد. هر دو قرص نزدیک و نزدیک تر میشدند تا وارد دهان گردند.شرلوک و تاکسیچی به یکدیگر نگاه میکردند.تاکسیچی گفت: خیلی هیجان انگیزه! من که دارم از هیجان...)) ناگهان صدای شکستن شیشه و سپس صدای فریاد کشیدن یک نفر از درد به گوش رسید. شرلوک لحظه ای چشمانش را بست و باز کرد .تاکسیچی روی زمین افتاده بود و سینه اش خونی شده بود.شرلوک به پشت سرش نگاه کرد شیشه ی پشت سرش شکسته شده بود.شرلوک دوباره نگاهی به تاکسیچی کرد و با نفرت گفت:تو داری میمیری ولی هنوز برای شکنجه کردنت وقت دارم.))سپس پایش را روی سینه ی او گذاشت و گفت: حامی مالیت کیه؟ رئیست کیه؟اسمشو بگو.))تاکسیچی نعره ای از درد کشید و بعد فریاد زد : موری آرتی)) شرلوک پایش را برداشت.تاکسیچی برای جند لحظه نگاهی به اطرافش کرد و سرانجام نگاهش بر نقطه ای ثابت ماند. او مرده بود.شرلوک گفت:موری آرتی ؟اسمش برام آشناست. ولی...))
.......................................................................................................................................
شرلوک درون یک آمبولانس نشسته بود و یک پتوی نارنجی رنگ روی دوشش بود. فاکس نزد او آمد و گفت:حالت چطوره رفیق؟باز هم باید ازت تشکر کنم.)) شرلوک گفت:این پتوی نارنجی برای چیه؟)) فاکس گفت: این برای موقعیه که یه نفر دچار شوک میشه.راستی فکر میکنی کی اون راننده تاکسیو کشته؟)) شرلوک گفت:یه نفر که تیر اندازی خوبی داشته .موقع شلیک دستش نلرزیده.آموزش های نظامی دیده .مثلا یه ارتشی خیلی خوب میتونسته این کار رو بکنه.))شرلوک لحظه ای به جان که دورتر از آنها ایستاده بود نگاه کرد. با خود گفت:جان.)) شرلوک یکباره به فاکس گفت: هر چی گفتم فراموش کن.میدونی که من تو حالت شوک هستم.)) شرلوک به سرعت به سمت جان رفت.وقتی به او رسید ، جان به او گفت: سلام هم اتاقی.))شرلوک گفت:تیراندازی فوق العاده ای بود.)) جان گفت: آره . یه نفر از اون فاصله تیراندازی عالی کرده.خیلی ماهر بوده.)) شرلوک گفت:حالت خوبه؟ تو یه آدم کشتی.))جان گفت:خب.... اون آدم خوبی نبود.)) شرلوک گفت:درسته تاکسیچی مزخرفی بود!))جان گفت:واقعا میخواستی اون قرصو بخوری؟)) شرلوک گفت:معلومه که نه! چرا میپرسی؟)) جان گفت:چون تو یه دیوانه ای. حاضری خودتو به کشتن بدی اما ثابت کنی که باهوشی.))
......................................................پایان.....................................................